نمی دانم دلمسخت پریشان ست چرا
نمی دانم بی بالو پر سوگوارست چرا
می دوم درپی عشقمدر خاطرات شهر غریب
نمی یابم در بندعقلم گرفتارست چرا
رها نمی گردم ازجنگ عقل و دل
نهیبم میزندشیطان دل که خریدارست مرا
عمر مهر بگذشت ناآمد به درب دل دیوانه اش
شوخ چشمی، نازک ادایی که علمدارست مرا
1/7/99
مهردادعسکری بهبهانی
درباره این سایت